دریای جان

هانی بیر یار وفادار منه یار اولسون... گوزه لیم سئویرم سنی...

دریای جان

هانی بیر یار وفادار منه یار اولسون... گوزه لیم سئویرم سنی...

عشق باید زندگی را پر کند

 

بی نشان از عشق یعنی گم شدن

گم شدن در وادی سرد حیات

رد شدن از کوچه های بی عبور

خالی و خاموش عین جامدات

بی حضور عشق یعنی بی کسی

انتهای فرصت بی دغدغه

زندگی اما پر از دلمردگی

ترس شیطان و گناه و وسوسه

نق زدن از روزگار پرملال

لابه لای قفل و زنجیر سکوت

دست و پایی بی هدف درجا زدن

حظ نبردن از نگاه یک غروب

گل ندادن در مه اردیبهشت

رفتنی بیهوده تا دیوار مرگ

بی خبر از عالم زیبای عشق

کوله باری روی دوش از بار مرگ

خوردن و خوابیدن و تکرار روز

حرفهای یخ زده در قاب شب

بی نگاهی منتظر بر روی در

دیدن اموات در هر خواب شب

بی تحرک مثل مردابی شدن

جایگاه امن هر خار و خسی

کندن جانی که بی ارزش شده

در تلاطم های هر داواپسی

عشق باید زندگی را پر کند

هرکسی با عشق زیبا می شود

ورنه او می ماند و بی همدمی

یکه و تنهای تنها می شود.  

 

حساب بعد مرگم با حسین است

 

 

  

خواب دیدم خواب اینکه مرده ام 

 خواب دیدم خسته و افسرده ام

روی من خروارها از خاک بود 

 وای! قبر من چه وحشتناک بود

تا میان گور رفتم دل گرفت 

 قبرکن سنگ لحد را گل گرفت

بالش زیر سرم از سنگ بود 

 غرق وحشت، سوت و کور و تنگ بود

ناله می کردم و لیکن بی جواب 

 تشنه بودم تشنۀ یک جرعه آب

خسته بودم هیچ کس یارم نشد 

 زان میان یک تن خریدارم نشد

هرکه آمد پیش، حرفی راند و رفت 

 سوره حمدی برایم خواند و رفت

نه شفیقی، نه رفیقی، نه کسی 

 ترس بود و وحشت و دلواپسی

آمدند از راه نزدم دو ملک 

 تیره شد در پیش چشمانم فلک

یک ملک گفتا بگو نام تو چیست 

 آن یکی فریاد زد ربّ تو کیست

ای گنه کار سیه دل بسته پر 

 نام اربابان خود یک یک ببر

در میان عمر خود کن جستجو 

 کارهای نیک و زشتت را بگو

گفت: بنده عمر خود کردی تباه 

 نامۀ اعمال تو گشته سیاه

ما که مأموران حقّ داوریم 

 نک تو را سوی جهنم می بریم

دیگر آنجا عذرخواهی دیر بود 

 دست و پایم بسته در زنجیر بود

ناامید از هر کجا و دلفکار 

 می کشیدندم به خفّت سوی نار

ناگهان الطاف حق آغاز شد 

 از جنان درهای رحمت باز شد

مردی آمد از تبار آسمان 

 نور پیشانی ش فوق کهکشان

چشمهایش زندگانی می سرود 

 درد را از قلب آدم می زدود

گیسوانش شطّ پر جوش و خروش 

 در رکابش قدسیان حلقه بگوش

صورتش خورشید بود و غرق نور 

 جام چشمانش پر از شرب طهور

لب که نه سرچشمۀ آب حیات 

 بین دستش کائنات و ممکنات

خاک پایش حسرت عرش برین 

طره یی از گیسویش حبل المتین

بر سرش دستار سبزی بسته بود 

 بر دلم مهرش عجب بنشسته بود

در قدوم آن نگار مه جبین 

 از جلال حضرت عشق آفرین

دو ملک سر را به زیر انداختند 

 بال خود را فرش راهش ساختند

غرق حیرت داشتند این زمزمه 

 آمده اینجا حسین فاطمه

صاحب روز قیامت آمده 

 گوئیا بهر شفاعت آمده

سوی من آمد مرا شرمنده کرد 

 مهربانانه به رویم خنده کرد

گفت آزادش کنید این بنده را 

 خانه آبادش کنید این بنده را

این که اینجا اینچنین تنها شده 

 کام او با تربت من وا شده

مادرش او را به عشقم زاده است 

 گریه کرده بعد شیرش داده است

بارها بر من محبت کرده است 

 سینه اش را وقف هیئت کرده است

این که می بینید در شور است و شین 

 ذکر لالائیش بوده یا حسین

دیگران غرق خوشی و هلهله 

 دیدم او را غرق شور و هروله

با ادب در مجلس ما می نشست 

 او به عشق من سر خود را شکست

سینه چاک آل زهرا بوده است 

 چای ریز مجلس ما بوده است

خویش را در سوز عشقم آب کرد 

 عکس من را بر دل خود قاب کرد

اسم من راز و نیازش بوده است 

 خاک من مهر نمازش بوده است

پرچم من را به دوشش می کشید 

 پا برهنه بر عزایم می دوید

اقتدا بر خواهرم زینب نمود 

 گاه می شد صورتش بهرم کبود

بارها لعن امیّه کرده است 

 خویش را نذر رقیه کرده است

تا که دنیا بوده از من دم زده 

 او غذای روضه ام را هم زده

این که در پیش شما گردیده بد 

 جسم و جانش بوی روضه می دهد

حرمت من را به دنیا پاس داشت 

 ارتباطی تنگ با عباس داشت

نذر عباسم به تن کرده کفن 

 روز عاشورا شده سقّای من

گریه کرده چون برای اکبرم 

 با خود او را نزد زهرا می برم

هرچه باشد او برایم بنده است 

 او بسوزد صاحبش شرمنده است

در مرامم نیست او تنها شود 

 باعث خوشحالی اعداء شود

در قیامت عطر و بویش می دهم 

 پیش مردم آبرویش می دهم

باز بالاتر به روز سرنوشت 

 می شود همسایه من در بهشت

آری آری هرکه پا بست من است 

 نامۀ اعمال او دست من است .

 شعر از: آقای سید امیر حسین میر حسینی 

 

    

محرم، ماه ایثار و از جان گذشتگی است!
ماه عشق و شور و فریاد است!
ماه آمیختن با خون و آمیختن عشق است.  

فرا رسیدن ماه محرم بر عاشقان امام حسین(ع) تسلیت.

همچو شیطان

 

 

گفت روزی به من خدای بزرگ 

               نشدی از جهان من خشنود!  

                           این همه لطف و نعمتی که مراست 

                                        چهره ات را به خنده ای نگشود!  

                                                   این هوا، این شکوفه، این خورشید  

                                                            عشق، این گوهر جهان وجود  

                                             این بشر، این ستاره، این آهو 

                    این شب و ماه و آسمان کبود! 

     این همه دیدی و نیاوردی 

همچو شیطان سری به سجده فرود.

 

 

محبت

  

نمی دانم

نمی دانم محبت را بر چه کاغذی بنویسم

که هرگز پاره نشود

بر چه گلی بنویسم

که هرگز پرپر نشود

بر چه دیواری بنویسم

که هرگز پاک نشود

بر چه آبی بنویسم

که هرگز گل آلود نشود

و

بر چه قلبی بنویسم

که هرگز سنگ نشود...

افسوس

محبت را بر هیچ چیز نمی توان نوشت.

   

ای غم!

  

سلام ای غم!

سلام ای آشنای چشم گریانم.

سلام ای همنشین مهربان دل!

سلام ای یار هر روز و شب تنهایی قلبم،

                                     سلام ای غم!

ببخشایم که راندم من ترا از خانه ی گرمت

ببخشایم که آزردم ترا با آتش قهرم

ببخشایم که دورت کردم از کاشانه ی خویشت

قبولم کن، ببخشایم، پشیمانم کنون سر خورده در پیشت!

قبولم کن به درگاهت،

                  قبولم کن!

بیا این تو، و این هم خانه ی قلبم

بیا پا نه به روی هرچه شادیهاست

که من تنها ترا خواهم

ترا ای آشنای دل!

بسا شبهای بیماری که همراز منت بودی

بسا شبهای تنهایی که مهمان توام بودم

کنون ای آشنای رفته از پیشم

کجایی تو؟، کجایی تو؟

بیا ای غم

بیا در خانه ی پیرت

که بی روی تو ای همدم

سرای قلب من تاریک تاریک است،

چراغ خانه ام خاموش خاموش است!

سلام ای غم!

قبولم کن به درگاهت

بیا در خانه گرمت

بیا ای یار مهجورم

که من از شادی و از خنده رنجورم!

بیا ای غم!!!!!

 

 

 

کاش

  

کاش میشد سرنوشت خویش را از سر نوشت

کاش می شد اندکی تاریخ را بهتر نوشت

کاش می شد پشت پا زد بر تمام زندگی

داستان عمر خود را گونه ای دیگر نوشت.

 

 

  

 کاش... ای کاش ها نبود...

نمیخواهم از زندگی دور باشم!

 

زندگی یعنی نگاه کردن، فهمیدن، درک کردن

یعنی دیدن چیزهایی که تو را به سر شوق می آورد یا می گریاندت

مثل سکوت که گاه تو را آرام میکند

مثل فریاد که گاه تو را از تو دور میکند

مثل خشم که گاه تو را از درون آزار میدهد

مثل آه که گاه تو را خسته میکند

و مثل عشق که میتواند همیشه تو را با تو آشتی دهد!

نمیخواهم از زندگی دور باشم

میخواهم با زندگی، زندگی کنم

لغات جا مانده از عشق را پیدا کنم

کنار عشق بنشانم، خاک افسردگی شان را بگیرم

و برای طول عمرشان با عشق دعا کنم!