دریای جان

هانی بیر یار وفادار منه یار اولسون... گوزه لیم سئویرم سنی...

دریای جان

هانی بیر یار وفادار منه یار اولسون... گوزه لیم سئویرم سنی...

کاش...

ای کاش زبان نگاهم را می دانستی و با این همه سکوت مرا به خاموشی متهم نمی کردی، کا ش میدانستی من همیشه با زبان چشمانم با تو سخن می گویم، چشمانی که از ندیدنت سیل ها دارند برای جاری ساختن، سخن ها دارند برای گفتن، غزلها دارند برای از تو سرودن و عشق ها دارند برای از تو فریاد کردن...

کاش می دانستی که من تو را دوست دارم.. 

 کاش می دانستی...

دوستت دارم...

پیام گل

به آب روان، گفت، گل کاز تو خواهم

که رازی که گویم به بلبل بگوئی

پیام ار فرستد، پیامش بیاری

بخاک ار درافتد، غبارش بشوئی

بگوئی که ما را بود دیده بر ره

که فردا بیائی و ما را ببوئی

بگفتا به جوی آب رفته نیاید

نیابی مرا، گرچه عمری بجوئی

پیامی که داری به پیک دگر ده

بامید من هرگز این ره نپوئی

من از جوی چون بگذرم برنگردم

چو پژمرده گشتی تو، دیگر نروئی

بفردا چه میافکنی کار امروز

بخوان آنکسی را که مشتاق اوئی

بداندیشه گیتی بناگه بدزدد

ز بلبل خوشی و ز گل خوبروئی

چو فردا شود، دیگرت کس نبوید

که بی رنگ و بی بوی، چون خاک کوئی

دل از آرزو یکنفس بود خرم

تو اندر دل باغ، چون آرزوئی

چو آب روان خوش کن این مرز و بگذر

تو مانند آبی که اکنون به جوئی

نکوکار شو تا توانی، که دائم

نمانداست در روی نیکو، نکوئی

تو پاکیزه خو را شکیبی نباشد

چو گردون گردان، کند تندخوئی

نبیند گه سختی و تنگدستی

ز یاران یکدل، کسی جز دوروئی.

"دوستت دارم"

دیگر از هر چه هست، بیزارم

مثل ابر بهار می بارم

برو ای آنکه بعد دیدارت

گره افتاده در همه کارم

مادرم مدتیست می گرید

چون گمان می کند که تب دارم

دیگر این روزها خودم دارم

باورم می شود که بیمارم

یک نفر گفت خوب خواهم شد

به فراموشی ات که بسپارم

گفتم ای عشق اگر بعد ازین

بدهی مثل قبل آزارم

به تمامی حرمتت سوگند

روی قلبم گلوله می کارم

به تو هر چند سخت مدیونم

به خودم بیشتر بدهکارم

هر چه بر من گذشت، حقم بود

من ازین بیشتر سزاوارم

تو گناهی نداری ای زیبا

مرگ بر من که دوستت دارم.

فقط با مردنم من آروم میگیرم

لحظه های رفتنه ، حالا اون میخواد بره

داره تنهام میذاره، با یه دنیا خاطره

تو چشام اشکی نیست 

 تو لبام اخمی نیست

پیش تو می خندم  

 گریه هام پنهونیست

بدون که من بی تو میرم و میمیرم 

 فقط با مردنم من آروم میگیرم

بذار یه بار دیگه من تو رو ببینم  

 برات گریه کنم به پات من بشینم

اگه تو بری من میشم دیوونه 

 آتیش عشق تو به یادم میمونه

داری میری تو از کنارم 

 من که جز تو کسی رو ندارم

من میمونم پای قرارم  

 حتی نیستی تو در کنارم

داری میری واسه ی همیشه 

 بی تو بودن نه نمیشه

مثل من عاشقت کی میشه 

 که بمونه واست همیشه

دیگه وقت رفتنه، کسی حرف نمیزنه

صدای قلب منه، که سکوت و میشکنه

پنجره ی بارونی، تو اتاق بیرونی

توی ذهن و خاطرم، همیشه میمونی

بدون که من بی تو میرم و میمیرم 

 فقط با مردنم من آروم میگیرم

بذار یه بار دیگه من تو رو ببینم 

 برات گریه کنم به پات من بشینم

اگه تو بری من میشم دیوونه 

 آتیش عشق تو به یادم میمونه

داری میری تو از کنارم 

 من که جز تو کسی رو ندارم

من میمونم پای قرارم  

 حتی نیستی تو در کنارم

داری میری واسه ی همیشه 

 بی تو بودن نه نمیشه

مثل من عاشقت کی میشه  

که بمونه واست همیشه.

اینطوریه که دل همه آدما میشکنه

اولین کسی که عاشقش میشی و عشق پاکت رو نثارش میکنی و همیشه به فکر اونی و به جز اون به کس دیگه ای فکر نمی کنی، دلت رو میشکنه و میره و فکر هم نمی کنه که چقدر دوسش داری و حاضری به خاطرش حتی جونت رو هم بدی. دومین کسی رو که میای دوست داشته باشی و از تجربه قبلی استفاده کنی دلت رو بدتر از اولی میشکنه و میزاره میره.

بعدش دیگه هیچ چیز واست مهم نیست و از این به بعد میشی اون آدمی که هیچ وقت نبودی. دیگه دوستت دارم واست رنگی نداره، دیگه عشق برات رنگ قرمزی نداره... و اگه یه آدم خوب که واقعأ عاشقته و دوستت داره و می خواد تا ابد باهات باشه، باهات دوست بشه، تو دلش رو میشکنی که انتقام خودت رو ازش بگیری و عقده ای که از اونها داشتی رو روی این خالی می کنی و دلش رو میشکنی و اون میره با یکی دیگه...

                           اینطوریه که دل همه آدما میشکنه

پناه

آسمان گوش کن حکایت من

گوش کن با تو حرفها دارم

گر تو هم همزبان من نشوی

دگر همصحبت از کجا آرم؟  

 

روزگاریست کنج سینه ی من

همچو گنجینه ای پر از درد است

بر لبم شعر تلخ تنهائی

خانه کوچک دلم سرد است  

 

از چه گویم، چگونه ساز کنم

نغمه هائی که رنگ غم دارد؟

پیش از این باورم نمی گردید

کوچه عمر پیچ و خم دارد  

گفته بودم که زندگانی من

راحت و بی خیال می گذرد

همچو دیروزهای بی غم و قید

عمر فردا و حال می گذرد  

با چنین فکر کودکانه و پوچ

روز خود را چو شب سیه کردم

دست الفت به دست او دادم

دل به او بستم و گنه کردم

 

کاش با آن نگاه جادوئی

می نمیریخت او به ساغر من

تا که پابند او نمی گردید

این دل صاف و زودباور من  

 

او که پیمان عشق با من بست

عهد بشکست و بی وفائی کرد

او که میگفت با تو خواهم ماند

ترک پیوند و آشنائی کرد

 

آسمان ای دیار پاکی ها

خسته ام از ریای اهل زمین

در حریمت پناه می خواهم

آه، ای گنبد فرشته نشین.

سهراب...

گفتی: تا شقایق هست زندگی باید کرد

اما ای کاش می گفتی

وقتی سهمت از عشق

فقط انتظار و چشم به راهی بود

وقتی زندگیت

میدان نبرد با غم ها بود

وقتی کسی را که دوست داری و عاشقش هستی

نمی خواهد تو را ببیند...

وقتی شوقی برای رسیدن

به طلوع فردا نبود

به چه امید

زندگی باید کرد؟