دریای جان

هانی بیر یار وفادار منه یار اولسون... گوزه لیم سئویرم سنی...

دریای جان

هانی بیر یار وفادار منه یار اولسون... گوزه لیم سئویرم سنی...

خیلی سخته

 

مثل آیینه شکستم تو ندیدی، صدای شکستنم رو نشنیدی

یادته بهت می گفتم نمی مونی، دیدی آخرش به حرف من رسیدی

پیچکهای باغچه مون خشک شد و پژمرد، خاطرات ما رو توی قصه ها برد

دلی که حتی به حرفهای تو خوش بود، دیدی آخرش چه جور تو دست تو مُرد.

  

خیلی سخته که بغض داشته باشی اما نخوای کسی بفهمه...

خیلی سخته که موقع گریه کردن بری زیر بارون تا کسی اشکاتو نبینه...

خیلی سخته که عزیزترین کست ازت بخواد فراموشش کنی...

خیلی سخته که سالگرد آشنایی با عشقت رو بدون حضور خودش جشن بگیری...

خیلی سخته که روز تولدت، همه بهت تبریک بگن جز اونیکه فکر میکنی به خاطرش زنده ای...

خیلی سخته که غرورت رو به خاطر یه نفر بشکنی بعد بفهمی که دوستت نداره...

 

منتظر

 

 

حجم دلواپسی هایم را درون صندوقچه ی قلب بی قرارم پنهان میکنم تا سهمم از لحظه ها شوری اشک نباشد. گاه شک میکنم که نبودنت امتحان کدام اشتباه من است؟ خسته از حرفهای نگفته و نگاه های نخوانده ام. چرا اینچنین سرگردان میان واژه ها می گردم؟ کی هنوزت را به اثبات می رسانی؟ سرگردانم مگذار، منتظرم.

 

 

 

کاش می دانستی در امتداد حادثه چه کشیدم

حادثه ی شکستن...

شکستن این دل تنها در حصار سینه

آن زمان که در انتظار دیدنت بی صدا گریستم

و بهانه هایت را یک به یک زیر لب زمزمه کردم...

کاش می دانستم پشت شیشه های دلم کدامین گنج را جستجو میکردی، که اینگونه به شکستن اصرار داشتی...

 

من بی تو

 

 

درمانده از این دنیا

من بی تو و تو تنها

تو گم شده ی صحرا

من تشنه ی گشتن ها

من خسته ی رفتن ها

تو قفل همه درها

من ریشه ی این خاکم

تا لحظه ی چیدن ها

بوئیدن و بگذشتن از باغ اقاقی ها

از اشک گل لاله

پیوستن دریاها

من لحظه ی دیدارم

تو وقت گذشتن ها

من ناله ی گفتن ها

در ساکت چشمانت

فریاد شکستن ها

من زائر درگاهم

تو عضو رسیدن ها.

 

بهار

  

بهار بهانه است؛ بهانه‌ی نو شدن، شروع دوباره و با خود آشتی کردن. 

 

بهار نشانه است؛ نشانه‌ی زندگی کردن، نشانه‌ی جوانه زدن و رشد کردن. 

 

بهار خود ما هستیم. فصلی که خداوند در دل هر کسی آفریده است.

 

ما خدا را داریم

 

تو که در باور مهتابی 


عشق رنگ دریا داری 


فکر امروزت باش 


به کجا می نگری؟ 


زندگی ثانیه ای است 


وسعت ثانیه را می فهمی؟ 


می شود مثل نسیم بال در بال پرستو 


بوسه بر قلب شقایق بزنیم 


هیچکس تنها نیست 


ما خدا را داریم. 

 

 

خندیدن

 

 باید خندید، در این جهان پر از درد و رنج و تشویش، جز خنده دوائی نیست، غصه خود درد دیگری است که سر بار دردها میکنیم. هر دفعه که غصه میخوریم مثل این است که به جای باز کردن گرهی، بنشینیم و با رنج فراوان، گره دیگری بر مشکل خود بزنیم.

غصه روح و جسم را ناتوان و قوه ی تعقل و تدبیر را پریشان میکند، از غصه روزمان تاریک و دنیا به خیالمان پر از چاه و دیو و بدخواه میشود. اما همینکه آفتاب خنده در دلی سر زد، هرچه غول و دشمن و پرتگاه میدیدیم، محو و نابود میشود، عالمی پر از صفای سبزه و گل و عیش و محبت و گذشت جلوه میکند.

گیرم که راستی، نه خیالی، گرهی به کارمان خورده و دری به رویمان بسته باشد، چه بسا که آن گره و در بسته از یک تبسم باز خواهد شد. اگر نشد و باز خندیدیم، روحمان چه اوجی میگیرد، از خودمان چه بزرگتر میشویم، و از این بزرگی چه لذتها می بریم زیرا می بینیم که توانسته ایم به کودک نفس بخندیم و شدن و نشدن خواهشهای کودکانه ی خود را ناچیز و یکسان بگیریم.

کسیکه در همه حال می خندد، دنیا را آنطور که هست شناخته و از این پیرزال بزک کرده که دو روزی ما را می فریبد و رنج میدهد و میکشد، گول نمی خورد و به گیسش می خندد. خندیدن خواه فطری باشد یا در نتیجه ی مشق و ممارست، طبیعت ثانوی ما بشود، کار بزرگی است و در زندگی اجتماعی، مقام بلندی دارد. آنها که می خندند و از نور خنده دلهای ظلمت زده و افسرده ی دیگران را روشن می کنند، حق عظیمی به گردن ما دارند.

باید در خوشی و در بلا هر دو، خندید. بخندید تا کدورت و قهر و دشمنی، صفای زندگی شما را مکدر نکند، خوب بخندید تا عفریت غصه، ناامید از کمین دل شما برخیزد و کوههای گران اشکال، در راه شما فرو بریزد و دره های هولناک بیم و بیچارگی بهم بیاید. روی باز و لبخند خندان، زود به مقصد میرسد، اگر اتفاقأ نرسید، به خنده و خوشی رسیده ایم که اصل مقصود ما است.

آری بخندیم اما با دیگران بخندیم، نه به دیگران. به دیگران عیب گرفتن و تمسخر کردن و خندیدن، از غصه های پنهان نالیدن است، نه از شعف دل خندیدن، زیرا مردم عیبجو که دیگران را دست می اندازند و خفیفشان میکنند و میخندند، کسانی هستند که در خود احساس کوچکی و عقب ماندگی کرده اند و بدینوسیله از جامعه انتقام میگیرند، میخواهند با خرده گیری و تحقیر، دیگران را به پستی بکشند و در خود تصور قدرتی کرده باشند.

شوخی را نباید سرپوش آزار و انتقام قرار داد. چه بسا از لفافه ی شوخی که نیشهای زهرآلود حسادت و کینه، خوب نمایان است و صاحب شوخی را رسوا میکند.

چرا نباید به آرزوهای کودکانه و به اشتباهات هر روزه ی خودمان نخندیم تا هم موجب تنبیه و تربیت باشد و هم کسی را نیازرده باشیم.

اما از هر خنده ای لطیف تر و نجیب تر خندیدن و شادی کردن آن کسی است که امروز به یکی خوبی کرده و هنوز به هیچ کس نگفته.

دلت منتظر بهونه ست

 

سلام دوستای گلم. امیدوارم حال همگیتون خوب باشه و دنیا به کامتان شیرین. این شعرایی که براتون گذاشتم دوستای گلمون زحمت کشیدند و در نظرات نوشته بودند و من هم چون خوشم اومده بود براتون نوشتم تا همه بخونن و لذت ببرن. هر سه تا دوست عزیز که شعرا رو نوشتن اسماشون (چه جالب) آقا محمد هستش و در آخر آدرس وب هر سه دوست گلمون رو براتون نوشتم. اگه دوست داشتید یه سر به وب زیبای دوستامون هم بزنید. بزرگوار باشید. 

 

انگار دلت منتظر بهونه ست
دربدر یه حرف عاشقونه ست
انگار پریشون شده قلب نازت
غم میریزه از آهنگهای سازت
انگار دلت بدجوری داغون شده
بدبیاری آورده مجنون شده
انگار غریبه شدی با دست من
بیگانه ای با چشمهای مست من
انگار که تب داری کمی سردته
شاید بهونه ات مال این دردته
خسته شدی خسته و بی حوصله
می خوای بگیری از دلم فاصله؟
ولی بدون که بی تو من می میرم
با گرمی دست تو جون می گیرم 

 

 

دلم تنگ است این شبها یقین دارم که میدانی...
صدای غربت من را ز احساسم تو می خوانی...
شدم از درد تنهایی گلی پژمرده و غمگین...
ببار ای ابر پاییزی که دردم را تو میدانی...
میان دوزخ عشقت پریشان و گرفتارم...
چرا ای مرکب عشقم چنین آهسته میرانی...
تپش های دل خسته چه بی تاب و هراسانند...
به من آخر بگو ای دل چرا امشب پریشانی...
دلم دریای خون است وپر از امواج بی ساحل...
درون سینه ام آری تو آن موج هراسانی...
هماره قلب بیمارم به یاد توشود روشن...
چه فرقی می کند اما تو که این را نمی دانی... 

 

 

 

اون حلقه که تو دستته، طناب اعدام منه
ستاره ی غرق به خون تو سفره ی شام منه
تو اون جا غرق زندگی، من این جا غرق مردنم
مثل یه دیوونه دارم اشک می ریزم، جون می کنم
از خونه بیرون می زنم، طاقت موندن ندارم
باید بیام ببینمت، یه هدیه ای برات دارم
چه قدر شلوغه کوچتون، ببین چه شور و حالیه
اما تو سفره عقدتون، جای یه چیزی خالیه
مگه می شه تو این لباس، نبینمت رویای من
فقط بذار نگات کنم، چیزی نگو، حرفی نزن
بی دعوت اومدم ببخش، مهمون ناخونده منم
خواستم کنار تو باشم، لحظه ی پرپر زدنم
چیزی برام نمونده که وصلم کنه به این زمین
غیره یه رگ که بعد تو، پاره می شه فقط همین
چشماتو روی من نبند، نترس دارم تموم می شم
رو سفره ی عقدت می خوام گل های قرمز بپاشم
این دم آخر بذار تا نگات کنم یه عالمه
عزیزکم ببخش اگه چشم روشنیم برات کمه
این دم آخرم بذار نگات کنم یه عالمه
عزیزکم ببخش اگه چشم روشنیم برات کمه 

 

 

من غافل از این که از چشماش افتاده بودم
فکر می کردم دنیا را تو چشم من می بینه
فکر می کردم اگه یه روزی پیشش نباشم
تا آخر عمرش منتظر من می شینه
فکر می کردم دستای سردش، با دست من گرمی می گیره
فکر می کردم اگه نباشم، تو غم نبودنم می میره
فکر می کردم می میره...
فکر می کردم دستی که تو دستمه، تا همیشه تا ابد مال منه
فکر می کردم چشم بی گناه او، عینهو یه سایه دنبال منه
کاش می شد خودش رو می ذاشت جای من
مثل من دل می سوزوند برای من
کاش می دونست که دلم تنگ می شه
بغض من توی گلو، سنگ می شه
فکر می کردم دستی که تو دستمه، تا همیشه تا ابد مال منه
فکر می کردم چشم بی گناه او، عینهو یه سایه دنبال منه

http://mohammad.blogfa.com

http://mohammad-1370.blogfa.com

http://www.torkaman.blogsky.com