تو که نمیخوای با من بمونی
با من بخونی
تو که نمیخوای اینجا بمونی
اما میتونی این دمِ آخر
برای رفتن از پیش چشمات
یه کاری کن تا با من نمونه
یادِ اون نگات...
یادِ اون نگات...
دیدارِ آخرِ با من بدی کن
دستِ خودم نیست
من نمیتونم
از تو و چشمات
راهِ گذر نیست...
دوستت دارم...
گاهی وقتا تنهایی خیلی به آدم فشار میاره... آدم، دلتنگ و دلگیر میشه... خسته و افسرده میشه... دلش میخواد به هر آویزی چنگ بزنه تا خودش رو از درد تنهایی نجات بده! هر کسی سر راهش سبز میشه، فکر میکنه همونیه که اومده تا غار تنهاییهاش رو فتح کنه و اونو به اوج خوشبختی برسونه... توی اون شرایط، آدم دیو رو هم فرشته میبینه... راستی چه فرقی میکنه توی اون شرایط همنشین آدم، کی و چی باشه؟ فقط کافیه یکی باشه تا تو ساعتای تنهاییت رو باهاش سپری کنی!
اما داستان به همین جا ختم نمیشه... وقتی کمی گذشت، تازه میفهمی که نه... همونی که برای فرار از تنهایی به دامنش آویختی، شده سوهان روحت... شده مایهی آزارت و اون موقع هست که فریاد میزنی: «آه خدایا! چرا من؟ آخه من بعد این همه تنهایی، حالا باید این بلاها سرم بیاد؟ باید گرفتار همچین آدمی بشم؟!»
راستی مقصر واقعی، این وسط کیه؟ طرف مقابلمون که از تنهایی ما سوءاستفاده کرده و وارد حریم ما شده تا به ما ضربه بزنه یا خودمون که برای فرار از تنهایی، به دیوار هر کس و ناکسی آویختهایم؟
تنهایی وحشتناکه... شاید این طور باشه اما وحشتناکتر از تنهایی، همنشینی با کسیه که از جنس ما نیست و هر لحظه دردی به دردای ما اضافه میکنه... باور کن تنهایی خیلی هم ترسناک نیست... وقتی به اعماقش شیرجه میزنی، خیلی چیزا رو کشف میکنی... خودتو و شاید خدا رو!
تنهایی گاهی میتونه هدیهای از جانب خداوند باشه... پس
یادمان باشد اگر خاطرمان تنها شد
طلب عشق ز هر بی سر و پایی نکنیم
سلام به همهی شما سروران و بزرگواران گرامی. متنی که در پایین میخوانید از آقای محمد هست که در نظرات نوشته بود. منم خوندم و خوشم اومد اینجا نوشتم تا شما هم بخونید. وب سایت این بزرگوار را در آخر نوشتم اگر دوست داشتید به وب دوست عزیزمون هم یه سری بزنید.
با تشکر. سبز باشید.
شب
خاموش است
نزدیک بستر من شمعی با شعله غم انگیز خود
آهسته نور افشانی میکند
مثل این است که شعله های من چون جویبارهای
عشق از سرچشمه دلم روان شده اند
همه جا در نظرم از وجود تو آکنده است
در تاریکی شب
دیدگان تو را میبینم که با برق مهر می درخشند
وبا نگاهی خندان به من می نگرند
صدای دلپذیر تو را می شنوم که در گوش من زمزمه میکند
دلدار من
تو را دوست دارم
دوستت دارم
http://www.mohammad222.blogfa.com
سلام به همهی شما سروران و بزرگواران گرامی. متنی که در پایین میخوانید اثر آقای محمد رضا هست که در نظرات نوشته بود. منم خوندم و خوشم اومد اینجا گذاشتم تا شما هم بخونید. وب سایت این بزرگوار را در آخر نوشتم اگر دوست داشتید سری هم به دوست عزیزمون بزنید. با تشکر. سبز باشید.
و باز در مسیر جاده ی تردید قدم می زنم
به هیچ چیز مطمئن نیستم
می ترسم جاده هم زیر پایم خوابش ببرد
انگاه من هیچ وقت به مقصد نمی رسم
من گم شده ام
در میان تاریکی ها
در میان امواجی از وحشت و تردید
از کدام راه بروم
کدام ستاره نشانی را به من درست می دهد؟
راستی آن آبی که در انتهای راه پیداست... سراب است؟
آن پرنده چه می گوید؟
نکند فقط سایه ی ابری است و من آن را پرنده می بینم؟
پس این عطر خوش؟
آیا حکایت از باغ گل می کند؟
یا عطر ریخته شده در زندان شیشه ایست؟
اصلا تو... آره تو...
واقعی هستی؟
یا فقط سایه از واقعیت؟
من چه؟
نکند من هم فقط یک خیالم؟
یا شاید نقشی از یک هوس...
روی دیوار زمان...
http://www.mohammad-1370.blogfa.com
عشق زندگی است.
عشق هرگز خطا نمیکند،
و زندگی تا زمانی که عشق هست به خطا نمیرود.
در بیان تمامی مخلوقات، عشق همچون عطیهی برتر حاضر است و هنگامی که هر چیز دیگری به پایان میرسد، عشق میماند عشق اینجاست.
در اکنون ما حاضر است، در همین لحظه.
کسی که عشق میورزد رستگار است.
او که نه عشق میورزد و نه معشوق است، محکوم است.
و کسی که در عشق شادی مییابد، در خدا شادی مییابد چرا که خدا عشق است.
حضور در زندگی جاو دانه یعنی شناختن عشق.
چرا که عشق باید جاودانه باشد و
خدا عشق جاودانه است.
عشق میورزیم چرا که او نخست به ما عشق ورزید.
فرستنده: مهرداد
http://www.eshghulaneh.blogfa.com