دریای جان

هانی بیر یار وفادار منه یار اولسون... گوزه لیم سئویرم سنی...

دریای جان

هانی بیر یار وفادار منه یار اولسون... گوزه لیم سئویرم سنی...

سال ۱۳۹۱ مبارک

  

ایرانیان به سنت دیرین کهن٬ در آغاز نو شدن سال٬ سفره ی نوروزی می گسترانند. سفره ی نوروزی٬ همه ی نمادهای آفرینش مادی را دربردارند.   

سنجد: نمادی است از زایش و تولد و بالندگی و برکت 

سمنو: نماد خوبی برای زایش گیاهی و بارور شدن گیاهان 

سبزه: موجب فراوانی و برکت در سال نو میشود٬ رنگ سبز آن رنگ ملی و مذهبی ایرانیان است. 

سیب سرخ: نمادی است از باروری و زایش 

سماق: برای گندزدایی و پاکیزگی 

سیر: نماد پاکیزگی 

سرکه: برای گندزدایی و پاکیزگی 

قرآن: کتاب مقدس مسلمانان 

تخم مرغ: از نوع سفید یا رنگی نمادی است از نطفه و نژاد 

ماهی سرخ: ماهی یکی از نمادهای فرشته آب و باروری است و وجود آن باعث برکت و باروری میگرد. 

سکه: موجب برکت و توانمندی مالی است. 

نقل: نمادی است از زایش و تولد و بالندگی و برکت. 

شیرینی: نمادی است از زایش و تولد و بالندگی و برکت. 

آجیل: نمادی است از زایش و تولد و بالندگی و برکت. 

اسپند: در زمانهای قدیم گیاهی مقدس بوده و در رسمهای نیایشی به کار برده میشد.    

سال نو بر شما مبارک  

 

 

نوروز پیشاپیش مبارک

 

  

وقتی طنین یا مقلب القلوب دلت را لرزاند٬ وقتی آوای خوش یا مدبر اللیل را زمزمه کردی و یاد یا محول الحول دگرگونت کرد٬ برای ما هم بخواه از آن بخشنده بی همتا حول حالنا الی احسن الحال. 

 

سال نو را پیشاپیش برای دوستان و هموطنان تبریک عرض میکنم. 

 

دلم گرم خداوندیست٬ که با دستان من گندم برای یاکریم خانه میریزد! چه بخشنده خدای عاشقی دارم! که میخواند مرا با آنکه میداند گنهکارم! دلم گرم است٬ میدانم بدون لطف او تنهای تنهایم... 

برایت من خدا را آرزو دارم.

 

  

 

رمز عاشقی

 

 

تو آیا عاشقی کردی٬ بفهمی عشق یعنی چه؟ 

 

تو آیا با شقایق بوده ای گاهی؟ 

 

نشستی پای اشک شمع گریان تا سحر یک شب؟ 

 

تو آیا قاصدکهای رها را دیده ای هرگز٬ 

 

که از شرم نبود شاد پیغامی٬ 

 

میان گوچه ها سرگشته می چرخند؟ 

 

نپرسیدی چرا وقتی که یاسی٬ عطر خود تقدیم باغی میکند 

 

چیزی نمیخواهد؟ 

 

و چشمان تو آیا سوره ای از این کتاب هستی زیبا٬ 

 

تلاوت کرده با تدبیر؟ 

 

تو از خورشید پرسیدی٬ چرا 

 

بی منت و با مهر می تابد؟ 

 

تو رمز عاشقی٬ از بال پروانه٬ میان شعله های شمع٬ پرسیدی؟ 

 

تو آیا در شبی٬ با کرم شب تابی سخن گفتی 

 

از او پرسیده ای راز هدایت٬ در شبی تاریک؟ 

 

تو آیا٬ یاکریمی دیده ای در آشیان٬ بی عشق بنشیند؟ 

 

تو ماه آسمان را دیده ای٬ رخ از نگاه عاشقان نیمه شب ها بربتاباند؟ 

 

نپرسیدی چرا گاهی٬ دلت تنگ دل تنگی نمیگردد؟ 

 

چرا دستت سراغ دست همراهی نمیگیرد؟ 

 

تو آیا دیده ای برگی برنجد از حضور خار بنشسته کنار قامت یک گل؟ 

 

و گلبرگ گلی٬ عطر خودش٬ پنهان کند٬ از ساحت باغی؟ 

 

تو آیا خوانده ای با بلبلان٬ آواز آزادی؟ 

 

و سرخی شقتیق دیده ای٬ کو همنشینی میکند با سبزی یک برگ؟ 

 

تو آیا هیچ می دانی٬ 

 

اگر عاشق نباشی٬ مرده ای در خویش؟ 

 

تو آیا معنی چشمان خیس و لب فرو بستن٬ نمی دانی؟ 

 

نمی دانی که گاهی٬ شانه ای٬ دستی٬ کلامی را نمی یابی 

 

و لیکن سینه ات لبریز از عشق است 

 

شبی در کهکشان راه شیری٬ دب اکبر را صدا کردی؟ 

 

تو پرسیدی شبی٬ احوال ماه و خوشه زیبای پروین را؟ 

 

جواب چشمک یک از هزاران اختر در آسمان را٬ داده ای آیا؟ 

 

تو آوازی برای مریمی خواندی 

 

و پرسیدی تو حال غنچه تب دار سنبل را؟ 

 

خیالت پر کشیده٬ پشت پرچین حصار بسته باغی؟ 

 

ببینم٬ با محبت٬ مهر٬ زیبایی٬ 

 

تو آیا جمله می سازی؟ 

 

لب پاشویه پرسیدی٬ 

 

تو حال ماهی دریاسرشت حوض آیین را؟ 

 

نفهمیدی چرا دل بست فالگیری میشوی با ذوق 

 

که فردا میرسد پیغام شادی! 

 

یک نفر با اسب می آید! 

 

و گنجی هم تو را خوشبخت خواهد کرد! 

 

کلاغی را٬ به خانه رهنمون گشتی؟ 

 

تو فهمیدی چرا همسایه ات دیگر نمی خندد؟ 

 

چرا گلدان پشت پنجره٬ خشکیده از بی آبی احساس؟ 

 

نفهمیدی چرا آیینه هم اخم نشسته بر جبین مردمان را برنمی تابد؟ 

 

نپرسیدی خدا را٬ در کدامین پیچ٬ ره گم کرده ای آیا؟ 

 

جوابم را نمیخواهی تو پاسخ داد٬ ای آیینه دیوار؟ 

 

ز خود پرسیده ام در تو 

 

که عاشق بوده ام آیا؟ 

 

جوابش را تو هم٬ البته می دانی 

 

سکوت مانده بر لب را 

 

تو هم ای من 

 

به گوش بسته می خوانی 

 

 

 

وسعت دوست داشتن

 

 

 

وسعت دوست داشتن را اندازه نگیر... زیادش هم کم است...

تنها با آن سیراب شو... رشد کن... شکل بگیر... و کامل شو...

خودِ دوست داشتن مهم است... نه زمانش... نه پایداری اش... نه مالکیتش... و نه حد و حدودش...

سرت را بالا کن... نگاه کن... دوست داشتن خدا را ببین...

یاد بگیر که دوست داشتنت را کادو پیچ نکنی...

   

بی معنی

 

 

 تمام معادلات ریاضی 

 

بی معنی میشود 

 

وقتی 

 

یک روز نبودن تو 

 

بیشتر است 

 

از صد سال بودنت!

 

  

زندگی

 

شب آرامی بود 

 

میروم در ایوان تا بپرسم از خود 

 

زندگی یعنی چه؟  

 

مادرم سینی چایی در دست 

 

گل لبخندی چید، هدیه اش داد به من 

 

خواهرم تکه نانی آورد، آمد آنجا 

 

لب پاشویه نشست 

 

پدرم دفتر شعری آورد تکیه بر پشتی داد 

 

شعر زیبایی خواند، و مرا برد، به آرامش زیبای یقین؛ با خودم میگفتم 

 

زندگی، راز بزرگی است که در ما جاری ست 

 

زندگی، فاصله ی آمدن و رفتن ماست 

 

رود دنیا جاری ست 

 

زندگی، آبتنی کردن در این رود است 

 

وقت رفتن به همان عریانی؛ که به هنگام ورود آمده ایم 

 

دست ما در کف این رود به دنبال چه میگردد؟ 

 

هیچ!!! 

 

زندگی، وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند 

 

شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری 

 

شعله ی گرمی امید تو را، خواهد کشت 

 

زندگی، در همین اکنون است 

 

زندگی، شوق رسیدن به همان 

 

فردایی است، که نخواهد آمد 

 

تو نه در دیروزی، و نه در فردایی 

 

ظرف امروز، پر از بودن توست 

 

شاید این خنده که امروز، دریغش کردی 

 

آخرین فرصت همراهی با امید است 

 

زندگی، یاد غریبی است که در سینه ی خاک 

 

به جا می ماند 

 

زندگی، سبزترین آیه، در اندیشه ی برگ 

 

زندگی، خاطر دریایی یک قطره، در آرامش رود 

 

زندگی، حس شکوفایی یک مزرعه، در باور بذر 

 

زندگی، باور دریاست در اندیشه ی ماهی، در تُنگ 

 

زندگی، ترجمه ی روشن خاک است، در آیینه ی عشق 

 

زندگی، فهم نفهمیدن هاست 

 

زندگی، پنجره ای باز، به دنیای وجود 

 

تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست 

 

آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست 

 

فرصت بازی این پنجره را دریابیم 

 

در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم 

 

پرده از ساحت دل برگیریم 

 

رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم 

 

زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است 

 

وزن خوشبختی من، وزن رضایتمندی ست 

 

زندگی، شاید شعر پدرم بود که خواند 

 

چای مادر، که مرا گرم نمود 

 

نان خواهر، که به ماهی ها داد 

 

زندگی، شاید آن لبخندی ست، که دریغش کردیم 

 

زندگی، زمزمه ی پاک حیات است، میان دو سکوت 

 

زندگی، خاطره ی آمدن و رفتن ماست 

 

لحظه ی آمدن و رفتن ما، تنهایی است 

 

من دلم میخواهد 

 

قدر این خاطره را دریابیم... 

 

شعر از: سهراب سپهری

 

   

بی تو تنها



کوچه را دیدی به وقت شب چه تنها میشود؟؟؟

بی تو من ز آن کوچه هم تنهاترم...